فراتر از دیپلم

اینجا سخن از مردی است که نتوانست بین دلستر و ترانه مورد علاقه اش یکی را انتخاب کند.
مردی خسته
مردی که اسهال داشت و دارد

این مطلب از خانوم هدی رو داشتم میخوندم و خواستم براشون از تجربه خودم کامنت بزارم که حجم کامنت زیاد شد گفتم پست میکنمش ! هرچند آرزوی خانوم هدی کمی با تجربه من متفاوته و نقد من زیاد یه ایشون وارد نیست اما خوبه که بدونیم زندگی تو روستا سخته و با ساعتهای طولانی کار در روز همراهه .

خب داستان رو بی مقدمه شروع میکنم :

پدرم دچار یه نوع مریضی مضمن ریوی شده بود و دکتر پیشنهاد داد آخر هفته ها از تهران به استانهای مجاور یورش ببریم . ما اما همیشه یا یه کاری رو نمیکنم یا درست حسابی انجامش میدیم و اینطوری بود که با پیشنهاد مادر چندماهی قرار شد راهی ویلای شمال بشیم، این بار اما چهره پدرم متفاوت بود، برقی رو تو چشاش دیدم، گفتم "چیه پدر؟خیره شدی چرا؟ نری به عرش اعلاها ! من هنوز درسم تموم نشده !" اون ولی جواب نداد، به مادرم نگاه کرد، منم بهش نگاه کردم، اونجا متوجه شدم چشم های مادرم هم داره برق میزنه، به مادرم گفت "تو هم داری به روستای علی اینا فکر میکنی؟"، مادرم که یهو به خودش اومده بود گفت "نه داشتم فکر میکردم شام چی بزارم!" . من خندیدم و گفتم حاجی فیلم زیاد میبینیا، یه فکر مشخص تو دو ذهن مال فیلماس .

بگذریم، پدرم میخواست بریم روستای علی اینا، ولی من بشدت مخالف بودم، اونجا نه اینترنت داره، نه حتی برق داره و نه حتی گاز و آب، بهش گفتم حاجی به این فکرکن که شما لب مرزی میری اونجا یه بلایی سرت میاد دکتر اینا نیستا، از من گفتن بود، بهم نگاه کرد و گفت "از کی تا حالا به فکر بقیه ای؟" گفتم به فکر بقیه نیستم، بقیه کاری برام نمیکنن که به فکرشون باشم، فقط به فکر خودتم، خرجمو میدی خب، نیش خندی زد و رو برگردوند و ادامه "ایده فوق العادش" رو توضیح داد . ولی حس کردم دوست داره بزنه پس گردنم، عاشق اینکار بود، مخصوصا وقتی شوخی میکردم باهاش، اما چندسال قبل این ماجرا بهم گفت محمود، دیگه به شوخیات واکنش نشون نمیدم تو بزرگ شدی منم پیر، بیا و بیخیال شو، دیگه نه میخندم نه میزنمت، همون موقع یادمه بعد جمله بعدی که گفتم حداقل 10 ثانیه داشت میخندید، جلو خنده رو نتونسته بود بگیره ولی دیگه برای شوخی های بیمزه نزد تو سرم .

یکم که بریم جلوتر میرسیم به روستای علی اینا، روز اول طبیعت عالی و بکر بود، روز دوم خوب بود و روز سوم زشت بنظر میومد، خب بنظرم این مردمی که میگن من عاشق روستام و ایکاش میشد اونجا زندگی کنم حالیشون نیست چی میگن، نمیفهمن، یه روستای واقعی(روستاهای جدید که adsl دارن و 4g رو بزار کنار، اونجا روستا نیست عزیزم) با حداقل امکانات باسن پاره میکنه برای زندگی کردن، خودم خیلی خسته شدم تو اون 6روز (قرار بود یه ماه بمونیم!)، درکش سخته که آب بخوای بخوری و مجبور باشی یک کیلومتر راه بری بعد چندلیتر آب پر کنی و اون لیترهای آب رو دوباره یک کیلومتر حمل کنی، سخته که لباس تمیز رو بعد دوساعت کاملا خیس عرق ببینی، و البته برای شستن لباسها هم باید یه کیلومتر راه بری ! جنگلی غذا پختین؟ دردسریه که البته من از انجامش معاف بودم، چالش برانگیزه بدون آب درست حسابی و بدون گاز بخوای غذا درست کنی، دیگه اواخر فقط مرغ کباب میکردیم، راحت ترین غذا همینه ! از چالش دستشویی کردن تو یه روستای متروکه با 15-20 تا خونه خالی که هیچ جا یه دستشویی به سبک جدید ساخته نشده براتون حرف نمیزنم که حالتون خراب نشه، ولی همین قدر بگم که نمیدونم قدیمیا از مدفوعشون استفاده میکردن یا نه؟! ولی انگار اینکه بریزنش دور براشون اصراف بوده !

نبود کولر تو هوای شرجی شمال کافیه تا نصف اونایی که فقط شعار دادن رو خوب یاد گرفتن دمشون رو بزارن رو کولشون و الفرار .

البته اینم بگم اکثر روستاهای اطراف (حتی اونایی که هنوز برق ندارن) با ژنراتور برای خودشون برق تولید میکردن ولی ما خب میخواستیم چندوقت ارگانیک بزی ایم ! نمیدونم زیدیم یا ریدیم، بهرحال اینکه ما آماده چنین زندگی ای نبودیم و پیش بینی نکرده بودیم چالش هاش رو مزید بر علت بود که زندگی سخت شده بود، ولی خب خیلی از امکاناتی که ما داشتیم رو روستایی 30 سال پیش نداشت اما زندگی میکرد، حتی ترسناک بود که گوشی ها تو دو روز اول خاموش شده بود و اگر اتفاقی برات بیوفته نمیتونی به کسی خبر بدی .

بعد از این 6 روز به روستای شمال رفتیم(این روستا همون روستای علی اینا نیست!) . جاده های آسفالت، برق، گاز، آب، مردم(!)، اینترنت و ... همشون مصنوعی بنظر میومد ولی یه چیز آرامش بخش بود، اینکه اینجا زندگی کردن راحته :)

درکل اینکه، تو شهری که هستید بمونید ! هواش رو آلوده نکنید و محیط زیستش رو کثیف نکنید و شهرتون رو مثل روستا خوشگل و خوش آب و هوا کنید، با این قضیه هم کنار بیاید که کار هرکسی نیست "روستایی بودن" .

  • محمود دوم

زندگی روستایی

نظرات (۱۳)

هیچوقت فکر نمیکردم دوستداشته باشم تو روستاهای بی امکانات زندگی کنم
ولی برای یک لحظه حین خوندن پست احساس کردم شاید اگه دغدغه ام اب برای خوردن باشه
شاید اگه به فکر باشم کجا باید دسشویی کنم شاید اگه هر روز کیلومتر ها راه برم تا اب بیارم 
یکم دغدغه هام یادم بره! کاش یکی از روستای علی اینا پیدا بشه بگه بزن بریم رفیق! بریم عین خر کار کنیم تا همه چی یادت بره!
پاسخ:
دقیقا همینه همه چی یادت میره ! صبح که بیدا میشی 10 دقیقه به صدای پرنده ها گوش میدی و از بعد این 10 دقیقه یادت میوفته اوه باید شکمتو سیر کنی و بعدش : Let the hard work Begin !
عکسا الان برام باز شد. اگه اینجاست که بهشتمه
پاسخ:
نه اینجا نیست، از این تصویری که میبینی پایین تره، وسط دره است دقیقا، بعد دو روز برگشتیم اینجا که مغازه داشت هم گوشیامونو شارژ کردیم هم وسایل خریدیم .
من از روستا بدم میاد :)
از قبل از اینکه اینو بخونم
واسه چی واقعا خب :|
پاسخ:
روستایی که 10 کیلومتر با ساحل فاصله داره و آب و هوا خوبه همه چی خوبه، پسندیدست ولی نه روستاهای قدیمی با زندگی سخت
  • ズみσЯℳムℓσ σσ
  • چه منظره یِ فوق العاده ای:)
    پاسخ:
    بله :)
    نه کلا پسندیده نیست برام :|
    هیچکدومش
    پاسخ:
    باشد :|
    من بچه روستام ، تو یه روستا به دنیا اومدم و چهارده سال زندگی کردم که ابش شور بود با تانکر اب شیرین میوردن ، اینترنتم تا همین یه سال پیشنبود
    خلاصه همیشه اواز دهل شنیدن از دور خوش است 😒
    پاسخ:
    آره واقعا :)
    من همیشه دوست داشتم و دارم  زندگی توی روستاهای شمال رو "تجربه کنم" نه اینکه زندگی کنم.اونم واسه یکی دو روز 
    وگرنه توی شهر و امکانات گاهی اوقات کلافه میشم چه برسه به روستا 
    پاسخ:
    آره طبیعت بکری داره، تجربش الزامیه :)
  • فـاطمـه نـظری
  • من از اون دست آدماییم که دلم میخواد تو روستا زندگی کنم. با همین بی امکاناتی اما الان نه ! ینی ترجیح میدادم برای حدودا قرن های 19 اینا بودم تو دهکده های انگلیسی یا کانادا و اونطور ها :)))
    پاسخ:
    قرن 19 کانادا هم مستعمره انگلیس بود فکر کنم، ولی چرا حالا اون زمان؟ فیلم و رمانهای اون زمان، که بیاد میارم زیاد زمونه قشنگی نبوده به گمونم، یا بوده؟
    منظرش عالی بود!

    این جمله "نمیدونم زیدیم یا .... " قشنگ بود

    یه جور سخن بزرگان به حساب میامد
    پاسخ:
    خودم کمر درد گرفتم بعد از ایراد کردن اون جمله  از بس سنگین بود !
  • هدی نیاورانی
  • سلام:)
    اول اینکه مرسی خوندید و وقت گذاشتید و راستش قبول دارم حرفتون رو و منکر این نیستم که واقعا توی روستا ها شرایط بده! این همه توی اخبار میبینیم اوضاع داغون اکثر روستاهامون رو! مسلما زندگی تو روستا اونم برای مایی که با این همه امکانات داریم زندگی میکنیم سخت و خسته کنندست! 
    من هدفم از نوشتن اون متن کلا چیز دیگه ای بود و  بحث اون مثبت نگری بود و حالا یک سری فانتزی هایی بود که میتونه با دنیای واقعی جور در نیاد...
     در کل خاطره ی جالبی داشتید 
    خوبه آدم تجربش کنه این جور سختیا رو...:)
    پاسخ:
    خواهش میکنم :) آره متوجه منظورتون بودم ولی یاد و خاطرات برام زنده شد گفتم بگم که بابا اینطوریا که پیش هرکی میشینی میگه میخواسته بره روستا و اینا نیست .
    مرسی :)
  • پرستو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
  • واااای کاملا باهات موافقم 
    زندگی تو روستا غیرقابل تحمله. منم تجربه اش کردم.
    پاسخ:
    :)
    جای قشنگیه. من خوشم میاد و تجربه هم دارم
    با هر شرایطی میتونم کنار بیام:)
    ولی واسه آدمی خوبه که دغدغه ای جز خوردن و خوابیدن و گذر زمان نداشته باشه:|
    پاسخ:
    من که اون زمان کلا دغدغه برام تعریف نشده بود :| خودم دغدغه بقیه بودم :| ولی باز خوش نگذشت، مثل بقیه شمالایی که میریم خوش نگذشت، ولی قبول میکنم که تجربش برای یک و نهایتا دو شبانه روز جالبه :)
  • فـاطمـه نـظری
  • نمیدونم شاید یکى از دلایلش اینه که نوشته هاى نویسنده هاى اون دوران (مثل خواهران برونته و به خصوص شارلوتشون) رو خیلى دوست دارم. حتى رمان آنه شرلى که البته میشه واسه اوایل قرن بیستم. احتمالا تأثیر اوناست که باعث شده به روستاهاى اون دوران علاقه مند باشم.
    پاسخ:
    از رمانهای این سبکی فقط ویکتور هوگو خوندم، اتفاقا خوشمم میاد خیلی
    نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.