از مصائب زن بودن
من یک انسان مصدوم هستم، نه فقط یک زن
محبوبه حسینزاده
"ساعت چهار و چهلوپنج دقیقۀ دیروز، شنبه، من و دخترم در حال عبور از روی خط عابر پیاده بودیم تا به خانهمان برویم که درست آنسوی خیابان است. با دقت به خیابان نگاه کردم چون در این شهر، نه رانندگان مرد و نه رانندگان زن، توجهی به عابران پیاده ندارند. تنها ماشینی که در آن لحظه در حال عبور از خیابان بود، فاصله نسبتا زیادی با ما داشت. هنوز به بلوار گلکاریشدۀ وسط خیابان نرسیده بودیم که همان ماشین با سرعت بسیار زیادی به من و دخترم کوبید. وقتی به خودم آمدم که کف خیابان ولو شده بودم و دخترم کنارم روی زمین افتاده بود. با جیغ و گریه دستم را دراز کردم تا مطمئن شوم دخترم حالش خوب است. حالش خوب بود و با گریه داد میزد: «مامان، نمیر».
نمرده بودم ولی با همان زانوهای خمشده کف خیابان نشسته بودم و نمیتوانستم از جایم بلند شوم. دخترم را بغل کردم تا آرام شود. تلاش کردم بلند شوم ولی نمیتوانستم پایم را تکان بدهم، نایلون شیر و دوغی که با چند خوراکی دیگر همراهم بود پاره شده بود و علاوه بر لباسهایم کف خیابان را هم خیس و لغزنده کرده بود. تازه متوجه مرد راننده شدم، آنطور که چهرهاش نشان میداد، معتاد بود و یک زن و یک دختر ششهفتساله همراهش بود.
چند دقیقه بعد، پلیس راهنمایی و رانندگی که مقرشان در چنددهمتری همانجا بود، سر صحنه حاضر شده بودند. راننده مقصر بود و باید هم منِ مصدوم و هم ماشین او به کنار خیابان منتقل میشد. پلیس با آمبولانس تماس گرفت و من هم با خانوادهام. نمیدانستم چطور باید از کف خیابان بلند شوم. در نهایت با گریه به پلیس گفتم حداقل دستت را بده تا بتوانم بلند شوم. پلیس با تردید، مِنمِن کرد. فریاد زدم من انسانم، پس کی باید به ما کمک کند؟
با کمک پلیس و مردی که نمیشناختمش، خودم را به کنار خیابان رساندم و روی سکوی یک مغازه نشستیم. پاچه شلوارم را به سختی بالا زدم تا خودم زانویم را چک کنم. ورم کرده بود و کمی هم خراشیده شده بود. مرد پلیس، به آرامی گفت: «اگه پاتون نشکسته، لطفا شلوارتان را پایین بزنید، ماه رمضان است و مردم هم روزه هستند!»
چند دقیقه بعد هم مادرم رسیده بود و هم نیروی انتظامی برای نوشتن صورتجلسه و تشکیل پرونده. صورتجلسه تنظیم شد و همزمان مامور نیروی انتظامی چندین بار با اورژانس تماس گرفت تا آمبولانس را زودتر بفرستند. بعد از امضای صورتجلسه، مامور نیروی انتظامی به آرامی گفت: «ببخشید خانم، سینهتان را بپوشانید.» آن موقع بود که فرصت کردم نگاهی به سر و وضعم بیاندازم. مانتو و یقۀ بلوزم به اندازه یکی دوسانتیمتر بیشتر از حد مجاز! کنار رفته بود، شالم را کمی مرتب کردم. با دلخوری گفتم هیچکس برایش مهم نیست که به یک زن و بچهاش در این وضعیت کمک کند و فقط پوشش یک زن مهم است.
سه ربع بعد، آمبولانس رسید با دو مرد. در حالیکه نمیتوانستم روی پای راستم بایستم، امدادگران اورژانس کمک کردند که با کمترین تماس بدنی با من به آمبولانس منتقلم کنند. مجبور بودم همۀ وزنم را روی پای چپ بیندازم و لیلیکنان در حالیکه امدادگران با فاصله دستم را گرفته بودند، سوار آمبولانس شوم....
انتقاد از سیستم بهداشت و درمان بماند برای وقتی دیگر. ولی سوالی که از دیروز ذهنم را مشغول کرده است، این است که در کشوری که در آن مشاغل نهچندان کمی زنانه و مردانه شدهاند، در کشوری که جداسازی جنسیتی تا آنجا رخنه کرده که در شهری در فاصله چنددهکیلومتری پایتخت، زن بودنت باعث میشود که پلیس و امدادگر آمبولانس هم دستت را برای کمک نگیرند، سهم ما زنان از خدماتی که در مواقع ضروری به آن احتیاج داریم، چیست؟ اگر قرار است مردها به ما زنها کمک نکنند، پس چرا ارگانهای مسئول زنان را استخدام نمیکنند که در این مواقع به زنان کمک کنند؟ مگر فقط مردها مصدومان تصادفات و سوانح مختلف هستند؟ و سوال مهمترم این است که چرا باید زن بودن من آنقدر بالاتر از انسان بودنم در نظر گرفته شود که حتی در موقع بحرانی هم باید حفظ پوششم مهمتر از وضعیت سلامتم باشد؟ تنها چیزی که در آن لحظه ذهنم را مشغول کرده بود، در آغوش گرفتن کودکم بود تا گریهاش قطع شود. چرا پلیس و نیروی انتظامی به جای تذکر مربوط به پوشش، کاری برای آرام کردن دخترم انجام ندادند؟ ما زنان و نیازهایمان کی قرار است وارد سیاستگذاریهای مسئولان کشور شویم؟"
متن بالا از کانال زنان امروز بود.
بچه تر که بودم، فرازهایی از نیچه میخوندم که میگفت عقل نمیتونه جلوی سنت و دین بایسته، همیشه فکر میکردم و باخودم میگفتم، مگه میشه؟!
غیرممکنه!