سالهایی از عمرمون که گذشت رو یادته؟
من خیلی آدم مشکل زایی بودم
مامان همیشه آرومم میکرد
بعد بابا میومد، یه چشمکی به مامان میزد که یعنی اوضاع تحت کنترله
منو میبرد اتاق توی حیاط
اون تسمه پاره رو برمیداشت
میگفت لخت شو پسر که وقتشه کبود شی
اوایل لخت میشدم سریع و آماده میشدم برای گریه کردن
بابا میگفت چه زود لخت شدی یه مقاومتی کن خب
بعد میخندید و میگفت بشین باباجان، بشین بگو ببینم دردت چیه؟
همه حرفهامو گوش میکرد
بعد از نتایج کارم میگفت
همیشه هم یه لبخندی روی لبش بود
انگار که چیز خاصی نشده
انگار تو آنچنان دردسر خاصی هم نبودم
بعدش که حرفها تموم میشد، میگفت کارت درست بود یا اشتباه؟
جواب میدادم
میگفت خب میدونی که باید تنبیه بشی؟
تایید میکردم
اواخر که کاری میکردم و تسمه رو میگرفت میگفت لخت شو
میگفتم هه هه هه، ناموسا خنده دار نیست بابا
من مشکل زا بودم واقعا
همیشه
چندسال پیش رفتم پیششون و گفتم دیدگاهم اینه
تصمیمم رو گرفتم و من دیگه از قماش بقیه آدمها نیستم
مامان که همیشه آرومم میکرد خودش آروم نبود
نمیتونست ببینه، نمیتونست بشنوه
میخواستم طبق معمول بابا قضیه رو حل کنه
به بابام گفتم بریم اتاق تو حیاط؟
گفت این حرف سنگین تر از چیزیه که تو اتاق حیاط بشه حلش کرد
پاشو، پاشو بپوش بریم بیرون یه بادی بخوره به کلمون
بیرون ازم پرسید مطمئنی؟
گفتم تا به حال از این مطمئن تر نبودم
گفت هردیدگاهی داشته باشی و هرکاری کنی
من همیشه بهت افتخار میکنم و همیشه پشتتم
تو پسرمی، دیدگاهت نمیتونه تورو ازم جدا کنه
گریم گرفته بود و بابام میگفت آبرو ریزی نکن مرتیکه
چند قدمی فاصله گرفت
گفتم کجا؟
مردم نگات میکردن، یطوری برخورد کن انگار همدیگرو نمیشناسیم
یعنی چی؟ این حرفهایی که زدی چی؟
برو بابا من دارم میرم خونه ...
امشب برای کسی و چیزی دعا نمیکنم، فقط امیدوارم این آدم، این کوه، این پدر با شوخیهای مسخرش حالاحالاها تو زندگیم باشه، سلامتی همه پدرا
من خیلی آدم مشکل زایی بودم
مامان همیشه آرومم میکرد
بعد بابا میومد، یه چشمکی به مامان میزد که یعنی اوضاع تحت کنترله
منو میبرد اتاق توی حیاط
اون تسمه پاره رو برمیداشت
میگفت لخت شو پسر که وقتشه کبود شی
اوایل لخت میشدم سریع و آماده میشدم برای گریه کردن
بابا میگفت چه زود لخت شدی یه مقاومتی کن خب
بعد میخندید و میگفت بشین باباجان، بشین بگو ببینم دردت چیه؟
همه حرفهامو گوش میکرد
بعد از نتایج کارم میگفت
همیشه هم یه لبخندی روی لبش بود
انگار که چیز خاصی نشده
انگار تو آنچنان دردسر خاصی هم نبودم
بعدش که حرفها تموم میشد، میگفت کارت درست بود یا اشتباه؟
جواب میدادم
میگفت خب میدونی که باید تنبیه بشی؟
تایید میکردم
اواخر که کاری میکردم و تسمه رو میگرفت میگفت لخت شو
میگفتم هه هه هه، ناموسا خنده دار نیست بابا
من مشکل زا بودم واقعا
همیشه
چندسال پیش رفتم پیششون و گفتم دیدگاهم اینه
تصمیمم رو گرفتم و من دیگه از قماش بقیه آدمها نیستم
مامان که همیشه آرومم میکرد خودش آروم نبود
نمیتونست ببینه، نمیتونست بشنوه
میخواستم طبق معمول بابا قضیه رو حل کنه
به بابام گفتم بریم اتاق تو حیاط؟
گفت این حرف سنگین تر از چیزیه که تو اتاق حیاط بشه حلش کرد
پاشو، پاشو بپوش بریم بیرون یه بادی بخوره به کلمون
بیرون ازم پرسید مطمئنی؟
گفتم تا به حال از این مطمئن تر نبودم
گفت هردیدگاهی داشته باشی و هرکاری کنی
من همیشه بهت افتخار میکنم و همیشه پشتتم
تو پسرمی، دیدگاهت نمیتونه تورو ازم جدا کنه
گریم گرفته بود و بابام میگفت آبرو ریزی نکن مرتیکه
چند قدمی فاصله گرفت
گفتم کجا؟
مردم نگات میکردن، یطوری برخورد کن انگار همدیگرو نمیشناسیم
یعنی چی؟ این حرفهایی که زدی چی؟
برو بابا من دارم میرم خونه ...
امشب برای کسی و چیزی دعا نمیکنم، فقط امیدوارم این آدم، این کوه، این پدر با شوخیهای مسخرش حالاحالاها تو زندگیم باشه، سلامتی همه پدرا